یادش بخیر آن سه شبانهروزی که واکمن کوچکی بالای سرم در رختخواب روشن بود و این آهنگ را پخش میکرد. سه شبانهروزی که مرز کودکی و جوانی من بود. یادش بخیر. تابستان سال هزار و سیصد و هشتاد و سه. سه شبانهروز غذا نخوردم و تمامش را گریه کردم. ولی هیچ فایدهای نداشت. حتا آن بیست و چند لیوان چایی که شب تا صبح خوردم هم فایده نداشت. هنوز هم که هنوز است به بهانهی یک تب کوچک و یک زخم جزئی دوباره سر باز میکند. جاری است...
نوشته شده در شنبه 85/11/7ساعت 5:50 عصر  توسط کلرجیمن
نظرات دیگران()
کلرجیمن حامدم، تازه وارد 22 سالگی شدهام، اصفهانیم، طلبه پایه 9، هنر را دوست دارم. اینجا هم منبر یا تریبون سخنرانی من نیست. یادداشتهای شخصی، یا شاید برشهایی از شخصیتم. البته آن قسمتهایی که دوستشان دارم. جاری باشید...